دوئل عشق

طناز شيرازي
memol94@yahoo.com

درست مثل يك دوئل بود سينه به سينه هم ايستاده بوديم گرمي نفسهايش را روي صورتم حس مي كردم سنگيني نگاهش منو آذار مي داد.
هر دومون مي دونستيم كه بايد بريم ولي هيچ كدوممون جرات نداشتيم كه از جامون تكون بخوريم با هم قرار گذاشته بوديم كه براي اينكه بفهميم واقعا عاشق هميم يك تست براي خودمون بگذاريم يك آزمون آزمون عشق.قرار بود هر كي
از يك طرف جاده بره ميگفتيم هر كي واقعا عاشق باشه بر ميگرده به نقطه شروع و انتظار معشوشو ميكشه مهم نبود كه كي به اين نتيجه مي رسيم مهم اين بود كه بالاخره به اين نتيجه برسيم ميگفتيم توي راه رفتن هر چي بخواهيم مي تونيم بخوريم هر چه قدر بخوايم ميتونيم بخوابيم ولي توي راه برگشت چون عاشق بوديم بدون معشوقمون نه بخوريم نه بخوابيم آخه مي گفتيم يك عاشق واقعي بدون معشوقش هيچ كاري نمي تونه بكونه اين جوري مي فهميديم كه واقعا عاشقيم يا نه.
هر دومون يك جوري با چشمهامون بهم فهمونديم كه بايد حركت كنيم رويمان را از هم بر گردونديم و مثل يك دوئل شروع به حركت كرديم 1..2..3..4..5..6..7... ديگه صداي قدم هاشو نشنيدم دلم هري ريخت ترسيدم ترسيدم كه اون عاشق شده باشه و من... خواستم برگردم ولي به خودم گفتم تو كه هنوز عاشق نشدي پس اونقدر برو تا واقعا عاشق شي پس شروع كردم به حركت .
10000001 10000002 10000003 ... ديگه توان شمردن قدمهامو نداشتم دلم همش پيش اون بود مي تر سيدم اون عا شق شده باشه و من...
شب شده بود رفتم زير يك درخت نشستم بوي بهار از شكوفه هاي درخت مي آمد همين جور كه نشسته بودم خوابم برد.
ميلي به خوردن چيزي براي صبحانه نداشتم پس شروع به حركت كردم توي راه همش به اون فكر مي كردم به اون نگاه هاي سنگين لحظه حركتش ولي هر لحظه كه بيشتر به اون فكر مي كردم از خودم بيشتر بدم ميومد براي اينكه اون عاشق بودو من...

نميدونم چند ماه بود گذشته بودولي فكر كنم طرفاي پاييز بود چون سوز و سرماي پاييزي را حس مي كردم صبح بود پا شدم رفتم از درخت سيبي كه روبروم بود يك سيب بچينم و بخورم سيبو چيدم و نشستم زير درخت تا اونو بخورم تا اومدم يك گاز به اون بزنم ياد حوا افتادم كه از سيب درخت ممنوعه خوردو...
شروع كردم به گريه كردن حس جديدي را توي وجودم حس مي كردم فهميدم كه عاشق
شدم.
بدون اينكه حتي لحظه اي را از دست بدم شروع كردم به حركت دوست داشتم هر چه زودتر به اون برسم پس شروع به دويدن كردم .ديگه نفسم بالا نمي اومد ولي من عاشق بودمو عاشقم بدون معشوقش ...
بهار بود كه رسيدم به اون جا به نقطه شروع باورم نميشد كه دارم چي ميبينم
خون تو رگهام منجمد شده بود اونجا تو نقطه حركتمون يك مشت خاك بود .
تازه فهميدم كه عاشق شدن و عاشق بودن چقدر سخته.من عاشق شده بودم و عاشقم بدون معشوقش ... ولي مطمئن بودم كه منم همون روزها به اون ميرسم. پس همون جا نشستم.
من يك چيز را توي اين آزمون خيلي خوب فهميدم و اونم اينكه توي دوئل عشق دو نفر ميميرن.
دوئل عشق سختترين دوئل سختترين...




























 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31276< 8


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي